یادداشت اراک - قسمت سوم (حلقه ی رندان)
افرادی که دور میز نشسته بودند را مانند دانه های تسبیحی از جنس لولوء و مرجان دیدم . نخ این تسبیح ، وجود نازنین سید بزرگوار، آقای علیرضا طباطبائی بافقی بود که رشته های محبتش از وجود همه ی ما عبور کرده و ما را به هم وصل کرده است.
بسم الله النور
همایش وبلاگ نویسان به نوعی شبیه به مراسم خواستگاری است! که پس از خوش آمدگویی و پذیرایی و خوش و بش و تعارف میوه و شیرینی ، بالاخره یکی از حاضرین می گوید : حالا اگر اجازه دهید ، برویم سر اصل مطلب !
همایش وبلاگ نویسان دقیقا همین مراحل را طی کرد و بالاخره بعد از ظهر پنجشنبه رفتیم سر اصل مطلب.
حلقه ی رندان تشکیل شد. سالن مراسم افتتاحیه ، در فاصله ی زمانی که دعوت شدگان در رستوران به صرف غذا مشغول بودند، مانند صحنه ی تئاتر ، عوض شد .
حالا میزهای پذیرایی را بهم چسبانده اند و مستطیل بزرگی با رومیزی های زرد و سفید درست کرده اند. صندلی ها، روبروی هم قرار گرفته اند تا وبلاگ داران و وبلاگ خوانان رو در روی هم و چهره به چهره بنشینند و شرح غم یکدیگر را مو به مو بشنوند .
وقتی همه روی صندلی های خود نشستند و حلقه ی وصل کامل شد، احساس خوبی به من دست داد. احساس نشاط و رضایت و قدرت. انرژی های خوب به جنبش در آمده بود و از همه جا عبور می کرد. هیچکس و هیچ چیز مانع آن نبود. عشق و علاقه ی میزبانان با اشتیاق و انگیزه ی میهمانان در هم تنیده بود و فضای سالن سبز و خرم بود.
وقتی دوربین را برداشتم تا از نمای کلی سالن عکس بگیرم ، افرادی که دور میز نشسته بودند را مانند دانه های تسبیحی از جنس لولوء و مرجان دیدم . نخ این تسبیح ، وجود نازنین سید بزرگوار، آقای علیرضا طباطبائی بافقی بود که رشته های محبتش از وجود همه ی ما عبور کرده و ما را به هم وصل کرده است.
خوشبخت ترین ، در بین ما ، میکروفن سیار بود که چون قدح ، دست به دست و چون خم ، دوش به دوشِ اهالی فضای مجازی می رفت . حاضرین تک به تک صحبت کردند ؛ وبلاگ داران و وبلاگ خوانان مطالب خود را بیان کردند . پیشهادات مطرح شد . اعتراضات و انتقادات شنیده شد .
تنها مقاله ی رسیده به دبیرخانه ی همایش خوانده شد. مولود فضای مجازی "سایت پارس وندار" صندلی به صندلی دنبال پدر و مادر خود می گشت.
میزبانان همه جا حاضر بودند و پذیرایی حتی برای لحظه ای قطع نمی شد.
من اما ، نگاهم به آقای طباطبائی بود که تمام آن بعداز ظهر ، ساکت بود! هیچ نگفت. پدرانه نگاهمان می کرد. به چشمانش نگاه می کردم. من را نمی دید. جایی دور تر از سالن همایش را نگاه می کرد. به گذشته؟ به آینده ؟ به چه می اندیشید؟ چه حسی داشت وقتی همه ی ما را دور آن میز بزرگ می دید ، پریشان بود؟ پشیمان بود؟ ناراحت بود؟ راضی بود؟
برای چندمین بار در تاریخ همایشها ، کاغذ سفیدی دست به دست می شود که باید نام و نام خانوادگی و نام وبلاگ یا وبسایت و شماره تلفن همراه خود را روی آن بنویسیم ! فکر می کنم وقت آن رسیده که دبیرخانه ی دائمی همایش را دایر کنیم.
ماحصل آنچه گذشت و نتیجه ای که از گفت و شنودها حاصل شد را در بیانیه ی پایانی ملاحظه خواهید کرد.
امیدوارم عکس های پائین بتوانند حال و هوای نشست را به خوبی بیان کنند: