رمی ، قربانی ، تقصیر
این متن را به دوست خوبم ، آقای عبدالله خادمی تقدیم می کنم . به امید آنکه بخواند و مثل همیشه غلط هایم را بگیرد .
به نام خدا
رمی ، قربانی ، تقصیر
"این متن را به دوست خوبم ، آقای عبدالله خادمی تقدیم می کنم . به امید آنکه بخواند و مثل همیشه غلط هایم را بگیرد"
با درآمد نه چندان زیادی که داشت ، پس انداز می کرد . از بعضی پول ها ، اصلا بر نمی داشت . بعضی دیگر را درسته می گذاشت روی پس اندازش ! معقتد بود گر چه درآمدش حلال حلال است ، اما پول بعضی ها کراهت دارد . از هر آدم کت و شلواری – به قول خودش آدم حسابی – که به مغازه می آمد ، نرخ ثبت نام حج را می پرسید . امسال ثبت نام کنم ، کی می برند ؟ یعنی عمر من وصال می دهد !
بالاخره پولش جور شد . برای خودش و والده ی آقا مصطفی ثبت نام کرد . بعد از ثبت نام ، رفتارش عوض شده بود . قبل از آن هم آدم خوبی بود ، ولی حالا خوبتر می نمود . عصبانی نمی شد ، پشت سر کسی حرف نمی زد ، اگر هم کسی حرف می زد به هوای جارو زدن جلوی مغازه ، بیرون می رفت . هفت ، هشت سال حلالیت می طلبید . حالا وقت رفتن بود . چمدان هایشان را بسته بودند . خداحافظی ها انجام شد . چون پسر بزرگش مریض احوال بود ، خودش با چلوکبابی سرگذر قرارداد بسته بود . به اسماعیل آقا گفته بود : من اهل بریز و بپاش نیستم . پولش را هم ندارم . خواهش می کنم آبروداری کن و به قدر 50 ، 60 نفر زرشک پلو با مرغ آماده کن . سالاد و نوشابه هم بزار . پولش را داده بود و روی کاغذ چند لایی که سفارش دعای دیگران را یادداشت کرده بود ، نوشت : اسمال آقا از دعا فراموش نشود .
10 ، 20 تا کارت دعوت هم گرفته بود و خودش ، شبانه آنها را نوشت و به دست پسرش سپرد : مصطفی جان ، کارت ها را به موقع پخش کن . دو تا از این پارچه ها هم بنویس . یکی بزن بالای سر در خانه و یکی هم مغازه . همراه با کارت ها ، چند اسکناس تا خورده هم دست مصطفی داد .
وقتی به مدینه رسیدند ، با تلفن یکی از هم کاروانی ها به آقا مصطفی زنگ زده بود . مصطفی جان ، من و مادرت رسیدیم . حالمان خوب است . حواست به خانه و مغازه باشد . دعات می کنم پسرم .
بعد از سال ها به آرزویش رسیده بود . کنار قبرستان بقیع زار زار گریه می کرد و از گناهان نکرده ، استغفار می کرد . هر جا می رسید ، با اسم ، همه را دعا می کرد . قول داده بود . حواسش به والده ی آقا مصطفی بود . لحظه ای از او غافل نمی شد . حاجی ، نگاه هیز و زبان هرز اهل آنجا را می فهمید . داستان حمله به زنان شیعه و ربودن و تجاوز به آنها را شنیده بود . شوهر یکی از این زن ها ، از خجالت اینکه بدون زنش به ایران برگردد ، از بالای هتل خودش را به زیر انداخته بود .
حاجی ، آدم دنیا دیده ای بود و سرد و گرم روزگار چشیده . می دانست که همین چند وقت پیش ، شُرطه های عربستان ، به دو نو جوان در فرودگاه تعرض کرده اند . برخورد خشن و بی ادبانه ی آنها را ، همینجا کنار قبرستان بقیع دیده بود . اما ، او و زنش برای زیارت خانه ی خدا آمده بودند و روزشماری می کردند توفیق و سعادت زیارت نصیبشان شود .
از مکه به آقا مصطفی تلفن زد . مصطفی جان ، حالت خوبه بابا ؟ دعا می کنم قسمت تو هم بشه پسرم . من و مادرت خوبیم . مواظب خودت باش . گوشی را گذاشت . زیر لب چیزی می گفت : رمی ، قربانی ، تقصیر – رمی ، قربانی ، تقصیر ...
می خواست یادش نرود !
حالا مصطفی جلوی تلویزیون نشسته است . خبر فاجعه ی منا به او رسیده . کانال 6 شبکه ی خبر ، خانم گوینده اسامی قربانیان را می خواند :
1- محمد نوری استادی
2- احمد ابراهیم زاده
3- محمد ابراهیم احمد آبادی
...
زیر لب چیزی می گوید : قربانی ، قربانی ، قربانی
خیلی زود اسم پدرش را می شنود . اما اسم مادرش بین 131 قربانی نیست !
سازمان حج و زیارت طی اطلاعیه ای اسامی 366 نفر مفقود شده را اعلام کرده است .
در اطلاعیه آمده : اسامی 366 نفر که به کاروان خود مراجعه نکرده اند !
مصطفی از سر طاقچه ، عکس پدر و مادرش را بر می دارد . پشت قاب عکس ، چشمش به کارت های دعوت مهمانی ولیمه می افتد .
پارچه نوشته هایی که تهیه کرده بود را کف اتاق پهن می کند . کارت های دعوت را دور تا دور آن می چیند . عکس پدر و مادر وسط این سفره . تک و تنها در مهمانی حاجی خورون .
مصطفی حالش بد است . خیلی سال است که به سختی نفس می کشد . بیشتر اوقات ، کپسولی به وزن خودش را بغل می کند و از این اتاق به آن اتاق می برد .
گوشی تلفن را برمی دارد : اسمال آقا ، سلام . به سفارش پدرم 30 ، 40 نفر هم اضافه کن . خودم حساب می کنم .