پیوندهای مهم

 

 

  

 
 

  

 


 

X
اخبار

روبان ها، زبان تقدیر گُل ها هستند !

حالا روی پُلِ بُنچاق ایستاده ام ، اسفندِ انتظار، روی آتشِ اشتیاق می نشانم و در این روزهای آغازین سال ، دورِ سرِ همه ی این بازدیدکننده ها می گردانم ، حتی آنها که بَدَم گفتند یا بَدَم خواستند اما با مخالفت خود، روزنی برای عبور از سنگ راه های آموختن، به رویم گُشودند . در کنار اینها ، بزرگان باتجربه ای هم بودند که با قدمِ قَلَمِ خود ، بنچاق را مُتبرّک کردند ؛ همان ها که با کوبه ی هر کلیک یا با تلنگر هر کامنت ، زنگ خبر را در خانه ی خاطرِ من، به صدا درآوردند که : -بکوش تا بیشتر بدانی!
جمعه 1 فروردين 1393
1377


بسم اللهِ النُّور


روبان ها، زبان تقدیر گُل ها هستند



یادداشتی به مناسبت تشریف فرمایی "بهار" و  در تحسینِ بازدید کنندگان " بُنچاق



 
تقویم روی میز آقای معلّم، روزهای پایانی سال را نشان می داد. همه چیز از نو شدن، حکایت داشت و این را می شد از انتظار سرخوشانه ی "تک درختِ پانشینِ" حیاط مدرسه هم فهمید . معلّم اما در اندیشه !
به چه فکر می کرد آموزگار ؟
به دادن یک عیدی ! نه از نوع اسکناس های کاغذی و نه حتی سررسیدی که برگ های عمرش را کمتر کسی، قدر می دانست ! عیدی آموزگار از نوع به فکر فرو بردن  ، پویه کردن ، چراغ به دست گرفتن و آدمی ، جُستن بود.
آقای معلم چند تا روبان آبی رنگ داشت  و این، همه ی هدیه ی او بود. آموزگار، تصمیم گرفته بود از دانش آموزان اش به شیوه ی جالبی قدردانی کند . او دانش آموزان را جلوی کلاس می آورد و چگونگی اثر گذاری آنها بر خودش را بازگو می کرد، آنگاه به سینه هریک از آنان روبانی آبی رنگ می زد که روی آن با حروف طلایی نوشته شده بود : « من آدم تاثیر گذاری هستم » آموزگار به هر دانش آموز ، سه روبان اضافی داد و از آنها خواست مراسم قدردانی را گسترش دهند .
یکی از بچه ها سراغ مدیر جوان موسسه ای  رفت و از او به خاطر کمکی که دربرنامه ریزی درسی اش به وی کرده بود، قدردانی کرد و یکی از روبان های آبی را به پیراهن اش زد. همچنین دو روبان دیگر را هم به او داد تا به این وسیله ، مدیر جوان از دو نفر دیگر که در زندگی خود او تأثیرگذار بوده اند ، حق شناسی کند .
مدیر جوان چند ساعت بعد به دفتر رییس اش (که به بدرفتاری با کارمندان اش شهرت داشت)، رفت و به او گفت که صمیمانه او را به خاطر نبوغ کاری اش تحسین می کند. سپس یکی از روبان های آبی را روی یقه ی کُت رییس اش چسباند و آخرین روبان را هم به او داد تا آقای رییس هم از فرد دیگری که برایش تأثیرگذار بود، سپاسگُزاری کند!
آن شب، رییس شرکت به خانه آمد و کنار پسر 14 ساله اش نشست و به او گفت:
- امروز یکی از کارمندان ام به من گفت به خاطر نبوغ کاری ام، مرا تحسین می کند. روبانی آبی رنگ هم به من داد که روی آن نوشته بود: « من آدم تاثیر گذاری هستم » ! او یک روبان اضافی هم داد و از من خواست از کس دیگری قدردانی کنم . هنگامی که داشتم به سمت خانه می آمدم ، فکر می کردم که روبان را به چه کسی بدهم ؟ آنگاه به یاد تو افتادم . امشب می خواهم از تو قدردانی کنم . می دانم ، مشغله ی کاری من ، بسیار زیاد است و وقتی شبها به خانه می آیم توجه زیادی به تو نمی کنم ... اما امشب می خواهم کنارت بنشینم و به تو بگویم که چقدر برایم عزیزی و می خواهم بدانی که خود تو چقدر روی زندگی من تاثیر گذار بوده ای .
رییس، روبان آبی را به پسرش داد. پسر که کاملا شگفت زده شده بود به گریه افتاد... به پدر نگاه کرد و با صدای لرزان گفت :
-من می خواستم امشب خودکشی کنم ! اصلا فکر نمی کردم که وجود من برایتان اهمیتی داشته باشد! اما شما.....
فردا که رییس به اداره آمد، آدم دیگری شده بود. او دیگر سر کارمندان غُر نمی زد و طوری رفتار می کرد که همه ی کارمندان بفهمند چقدر روی او تاثیر گذار بوده اند....
روبان آبی را از هر طریق می توان فرستاد. من  چند روبان آبی را همراه این مطلب برای همه کسانی که روی زندگیم تاثیر گذاشته اند و با مهربانی درس های بزرگِ زندگی را به من آموخته اند، می فرستم تا با تمام احساس ام بگویم : قدردان شما هستم .
سال جدیدی آغاز  شده است  و " بُنچاق " ، به آماری رسیده  که " خطّ خاتمه " نیست بلکه " شروعی دوباره " است . وقتی شمارگان بازدیدکننده های بنچاق ، از مرز 100000 مخاطب گذشت ، فکرها، زبان واژه به خود گرفتند ؛ واژه ها مثل گُنجشک ، روی سطرهای دغدغه نشستند و تا آشیان قلب این هزاران بازدیدکننده ی بُنچاق، پَرکَشیدند و من، بی آنکه ادّعایی فزون تر از بضاعت سواد خود ( والبته عشق خُدادادی ام) داشته باشم ، بنچاق را مثل پُلِ پیوندی، روی رودخانه ی "دانستن و خَطَرکردن" گُستردم تا هر سردفتری که ساحت دفترخانه ی دل اش را بیشتر از چهاردیواری محلّ کارش می داند و  غمِ قَلَم و مسئولیت "کاتب بالعدل" را روی شانه های خود، احساس می کند ؛ چراغی بیفروزد و در تاریکخانه های خاطر آنها که تلقی شان از کار ثبت سند و دفترخانه ، به اندازه ی جهلشان نسبت به این شغل مسئولیت آور است ، نوری  از مهربانی بتاباند  .
حالا روی پُلِ بُنچاق ایستاده ام ، اسفندِ انتظار، روی آتشِ اشتیاق می نشانم و در این روزهای آغازین سال ، دورِ سرِ همه ی این  بازدیدکننده ها می گردانم ، حتی آنها که بَدَم گفتند یا بَدَم خواستند اما با مخالفت خود، روزنی برای عبور از سنگ راه های آموختن، به رویم گُشودند . در کنار اینها ، بزرگان باتجربه ای هم بودند که با قدمِ قَلَمِ خود ، بنچاق را مُتبرّک کردند ؛ همان ها که با کوبه ی هر کلیک یا با تلنگر هر کامنت ، زنگ خبر را در خانه ی خاطرِ من، به صدا درآوردند که :
-بکوش تا بیشتر بدانی!
یاد آن مرد کُهنه کارِ کهنسال افتادم که به کالسکه چیِ تازه استخدام شُده ی خود گفت: بد می رانی!! کالسکه چی جواب داد: سه سال است کالسکه چی هستم و عاقل مرد هم پاسخ داد : اگر تو سه ساله کالسکه چی شده ای ، من ، سی ساله که کالسکه سوار می شوم !!
من قدر  نصیحتِ این عاقل مردانِ باتجربه را می دانم که در قَلَمِ من، نَفیر و نَفَس و نغمه ی تجربه ی خود را دمیدند تا مطالب این سایت ، خوش آهنگ تر ، بر دل بازدیدکننده ها بنشیند . برگ های زندگی کوتاه اما پُر بارِ بنچاق را به شیرازه ی رازدانی خود ، متصل کردند تا کبوترِ نگاهِ مخاطبی را که حتی گُذرا به این صفحه ، سَرمی زند ، جَلدِ بام دانش خود کنند .
این چنین بود که بنچاق به بلوغ رسید اما بلوغ ، تکلیف می آورد ؛ دِینِ رعایتِ اصول و فُروعِ دین ، بر گردن می نهد و بالغ را مجبور می کند ، قبل از تشییع ، به تکلیفِ خود ، عَمَل کند! و چه اصولی بهتر از رعایتِ اخلاق حرفه ای... و چه آیینه ای، زُلال تر از آیینِ سپاسمندی... اما مگر می شود تمامی این  بازدیدکننده های بُنچاق را یافت و به عیدانه ی اشک و اشتیاق، از آنها تشکّر کرد ؟!
پس بگذار من به خانه ی اوّل برگردم ؛ درست مثل حالت طواف که خلافِ عقربه های ساعت ، می چرخی . شاید پروردگار می خواهد در طواف ، ما را به گُذشته ، بازگرداند ؛ به معصومیتِ کودکی ؛ به نگاه کردنِ بالای سر و اوّلین آموزگار را یافتن ؛ به شاگردی کردنِ من در محضر پدر ؛ بالابُلندِ نجیبی که در پُشتِ هر سکوت و هر کلام اش ، کتابخانه ای از خِرَد دارد و پُشتِ هر کتاب ، توشه ای از فکر .
شاخه گُلِ حق شناسی را ابتدا به پدرم ، هدیه می کنم که قندِ پندی را به ذائقه یِ ذهن من هدیه کرد که تو "کاتب بالعدلی" و عدل را از اصولِ کار سردفتری دانست همان موقع که به من می آموخت: اصولِ دین ، پنج بُوَد ؛ دانستن اش گنج بُوَد !
"شُکرِ ایزد که به اقبالِ کُلَه گُوشه ی گُل" بهار عمری دوباره را برای بُنچاق، شاهدم و در همین گُلستان، شهادت می دهم، پدرم چند روبانِ حق شناسی هم به من عطا کرده که مثل آن دانش آموز یا مدیر جوان که شرح اش در دیباچه ی این کلام، آمد، چند اُستاد درس آموز را بیابم و از آنها قدردانی کنم.
مرجعیت و سیادت اُستاد طباطبایی که فروتنانه در سایه ی خردمندی نشسته اند، اولین روبان تقدیر را بر سینه ی پُرمهرشان می نشاند. استاد طباطبایی، آنچنان بزرگوارانه و مسئولانه در عرصه ی فضای مجازی، حضوری حقیقی و اثرگُذار داشته اند که  عنوانِ سرابِ فریبنده ی وبلاگشان ، مطمئن ترین اقامتگاه گفت و گوهای دلسوزانه در زمینه ی ثبت، سردفتری  و دفتریاری، به حساب می آید.
در کنار مرجعیت جناب طباطبایی " سردفتری یا سرابی فریبنده " ، حق دارم که خاضعانه و از پرده ی دل، عقلانیت اُستاد عطاریفر " افق سردفتری " ، فَصاحت اُستاد امینی " دفترخانه " و صمیمیت و صفای اسُتاد جلالی " کلبه عمو " را به سه روبان روشن رنگ و بی ریایِ قدردانی، بستایم و بگویم این چهار نفر، چهار ضلعِ پنجره ی دیدار من برای تماشای اُفقِ سردفتری، به شُمار می آیند.
امروز بُنچاق، فقط افتخار تماشای هزاران  دل و دیده ی تماشاگران خود را بر دوش نمی کشد بلکه این استقبال ، مسئولیت  سختی را هر پگاه و هر صباح و مساء، بر وجدان گردانندگانِ بُنچاق می نشاند که مبادا پیش از آنکه ساغر همدلی، نوش کنیم و قَبل از آنکه صهبای نوشینِ درنگ و دلسوزی را پیمانه کنیم، مطلبی خلاف صلاح و صواب کار سردفتری در این صفحه بنویسیم!
این عهد و عقد و بیع صمیمی که یک طرف اش سردفتر 555 تهران و آن سویِ دیگرش انتظار واقعی هزاران بازدیدکننده ی مهربان، قرار دارد، هر دَم، نَهیبمان می زند که این صفحه، جُز به تحمّل دشواری، تمرین نقدپذیری، مُهم شمردن همه ی ارکان اداره ی دفترخانه، نگارش مسئولانه و کار بی مُزد و منّتِ همدلانه، سرپا نایستاده است و اگر حضرت حافظ، اجازه فرمایند، ادعا  خواهم کرد که در تمام مدّتی که گنجور محبّت شما در صفحه ی " بُنچاق " بوده ام ، نصیحت خواجه ی شیراز را  انجام داده ام ! آنجا که فهمیدم رسمِ زندگی با مرام علی (علیه السّلام)، با دوستان مروّت و البته با دشمنان هم، مروّت است!!
شیرینی جانی که برای پرواز یافته ام، به تلخی حرف های گزنده ای که شنیده ام می ارزد! بنچاق، اکنون همه ی دارایی اش، حضور شماست ! پس برای سال جدید، بالِ پرواز ما باشید . ناخدای باخدای کشتی بنچاق شمایید ؛ مطمئنم آنرا به ساحل سلامت می رسانید .
عید ، از راه رسیده  است. صدای پایِ بهار می آید . من چهار روبان تقدیر داشتم که به اُستادان خود، بخشیده ام . شما هم نقطه ی پایانی این مسیرِ تقدیر نباشید. روبان های حق شناسی خودتان را بر سینه ی تأثیرگذارترین دوستانتان، سنجاق کنید. خدا را چه دیدید! شاید کمتر از یکسال، همه ی آنچه هدیه کرده بودید، به خودتان بازگشت!
در خاتمه ، فرصت را مغتنم دانسته  ، صمیمانه ترین تبریکات و خالصانه ترین دعاهای خود را به مناسبت آغاز بهار و شروع سال جدید و فرارسیدن نوروز باستانی  ، حضورتان تقدیم می نمایم .  
عمرتان دراز و پُرگُل
اول فروردین ماه یکهزار و سیصد و نود و سه ، به روایت قَدَم های خورشید
فرامرز جمشیدی

برداشت آزاد از متن با احترام ، این روبان آبی تقدیم شما